رمان.....

Ali Khalili Ali Khalili Ali Khalili · 1402/09/06 16:40 ·

 میرفت ارام ارام در نگاهش اشک بود غوغایی بر اشوبه دلش راستی چه کسی می‌دانست که اوهم دارد به انجا  میرود شال گردنش را سفت کرد ودستانش را درهم فشرد تا کمی گرم شود به راه خود ادامه داد رفت کوچه ها یکی پس از دیگری طی میشد قلبش گلوپ گلوپ بر سطح جناق سینه اش از فرط هیجان ترس استرس می‌کوبید رسیده بود گویا در  را گشود چشم ها همه به سوی او بود اما او فقط به گوشه نگاه می کرد ناگهان نگاهی اشنا......