خلیلی وب

خلیلی وب

وب سایت نویس آموزش کد نویسی و اپلیکیشن سازی

#داستانک

Ali Khalili Ali Khalili Ali Khalili · 1402/09/06 22:03 ·

دلتنگی
دست بر گریبان گرفته بود و فریاد میزد اما…!
صدایی از حنجره اش خارج نمیشد..
گویی نمایش پانتومیم اجرا میکند!
اما بدون بیننده!
مشخص بود حال خوشی ندارد.
قدم میزد و راه میرفت و دستانش را در هوا تکان میداد!
یا من چیزی نمیشنیدم!
یا او بی صدا جنگ میکرد.
بغض در گلویش بیداد میکرد و اشک در چشمانش هویدا بود!
اما مقاومت میکرد در برابر هدر دادن مرواریدهایی ک…
بگذریم!
موبایلش را برداشت و شماره ای را گرفت،
اما سرش را تکان داد و شماره رد تماس دادوگاهی بی صدا فریاد میزد وخدا را میخواست بی آنکه درد ها فراموش کن سکوت کرد

رمان.....

Ali Khalili Ali Khalili Ali Khalili · 1402/09/06 16:40 ·

 میرفت ارام ارام در نگاهش اشک بود غوغایی بر اشوبه دلش راستی چه کسی می‌دانست که اوهم دارد به انجا  میرود شال گردنش را سفت کرد ودستانش را درهم فشرد تا کمی گرم شود به راه خود ادامه داد رفت کوچه ها یکی پس از دیگری طی میشد قلبش گلوپ گلوپ بر سطح جناق سینه اش از فرط هیجان ترس استرس می‌کوبید رسیده بود گویا در  را گشود چشم ها همه به سوی او بود اما او فقط به گوشه نگاه می کرد ناگهان نگاهی اشنا......